گل نرگس

شهره احديت
sh_ahadiat@yahoo.com


گل نرگس

«مال انقلابه؟»
مي پرسد واز پله هاي اتوبوس بالا مي ايد.مانتوي سورمه اي چرك وچروكي پوشيده است با جوراب هاي ضخيم خاكي رنگ وكفش هاي گشاد مشكي كه مردانه مي نمايد.
روسري گل دار زرد وقرمز ش را شل و ول دور سرپيچانده است و پسركي را به دنبال مي كشد.پسرك هشت ،نه ساله ا ست .بلوز سفيد چرك مرده اي پوشيده با عكس رنگ ورو رفته ي ورزشكاري كه بازو نشان مي دهدو وسط سينه جاخوش كرده .بلوز جا به جا سوراخ است .يكي از سوراخ ها چشم راست قهرمان را خالي كرده است.زن روي اولين صندلي مي نشيند وسر ش را به شيشه ي اتوبوس مي چسباند.پسر با دو دست گوني بزرگي رابا خود مي كشد .گوني را به كنار صندلي مي كشاند وبغل زن ولو مي شود.دختر وپسر جواني دست در دست از پله ها بالا مي آيند.پسر به قسمت مردانه مي رودوكنار ميله ي چسبيده به قسمت خواهران مي ايستد.دختر اين سوي ميله دست ظريفش در بزرگي دست پسر گم مي شود. هر دو به ميله ي مشترك زنا نه،مردانه مي چسبند ونجوا مي كنند.نگاه زن روي دست هاي آن ها مي ماند .ناگهان به طرف دختري كه روي صندلي عقب نشسته است ،بر مي گردد:
«خانم شما دانشجويي؟»
منتظر جواب نمي ماند:«آره؟اونو ا زاول برد باغ.آ من دوس ندارم.باغ ومي خوام چكار؟معلوم نيس از كجا مي آرن مي خورن.از صبح تا شوم با هم تو باغن.من گفتم نمي يام. باغ چي مه؟»
دو مرد از رديف جلو با صداي زن بر مي گردند ولبخند مي زنند.اتوبوس ميدان حر را دور مي زند ومي كشد به طرف خيابان كارگر ومي ايستد.دو دختر جوان ،كلاسور به دست از پله ها بالا مي آيندودست به ميله وسط مي ايستند.اتوبوس كه راه مي افتد زن بلند مي خندد:
«...خنده داره ،زنيكه با اون چشاي ور قلنبيده،هميطو مثه وزغ،خيال داره خوشگله!»
دخترجواني كه صورتش آرايش كاملي دار دبا غضب بر مي گرددو چشم هاي درشتش را به زن مي دوزد. چشم هاي سياه وكوچك زن به دختر خيره مي شود،لب هاي كبودش رابا زبان خيس مي كند.صداي دورگه اش توي اتوبوس مي پيچد:
«من خودم اهل باغ نبودم،اونم او باغ ؛هميطوووور زيرش زندون،خانم شما دانشجويي؟»
زن جوا ني كه روي صندلي عقب اتوبوس نشسته است ،مي خندد:«با د انشجوا چكار داره؟ديونه اس؟»
ز ن روسريش را روي سر جابه جا مي كند ،يك رشته موي وز كرده را از گوشه ي پيشاني تاروي سالك لپ چپش ول مي دهد و بلند مي گويد :
«دانشجو بودي مي فهميدي چي مي گم.دانشجوا سوات دارن.اونا مي دونن زندون چيه؛هميطور دووور تا دووورش ديفال.هي ديفال،هي ديفال،هي ديفال.ولي زندون خوبه.زندون برا آدما واجبه.زندون نون وآب داره؛بابام مي گف زن زندون مي خواد،»
اتوبوس شيب خيابان گارگر رابالا مي آيد وپايين ميدان پاستور مي ايستد.زن ومرد منتظر به اتوبوس هجوم مي آورند.صداي بسته شدن در كه شنيده مي شود،زن چانه اش را به ميله جلو صندلي تكيه مي دهدو به دخترجواني كه باتخته و خط كش لا ي جمعيت جا باز مي كندزل مي زند ومي پرسد:«خانم شما دانشجويي؟دانشجوا مي فهمن زندون جيه؟زندون همه جي داره ولي ديفالاش بلنده.خوب باشه.زن زندون مي خواد.من تو باغ نمي رم،باغ چي مه؟اونم باغ بزرگ،هميطور پرٍٍٍگل،گل نرگس،پرٍدرخت..اونو برد تو باغ.»
باآرنج توپهلو ي پسرك مي زند:
«هي، هي ،باغ كي بود؟ها ؟سكينه مي گف صاحابش فرار كرده ،رفته خارج،سكينه همه چي مي دونه.نه اين كه سر چاررا زعفرانيه اسفند دود مي كنه ،با سواته ،ظهر كه مي شه مي ره جلو خونه ها غذا مي گيره،غداي خارجي .اوضاش خيلي توپه ؛خوش به حالش.»
اتوبوس شيب كارگر را كه بالا مي رود ،صدايش به ناله مي ماند.زن بازوي پسررا نيشگوني مي گيرد.
«ها چرا به من خيره اي تخم ٍسگ،او گف مي خواد باغو كم كم صاحاب شه.من كه نمي خوام.باغ به چه درد مي خوره.اونو برد.حتمي زنيكه از صبح تا شوم دق مي آره.چشمش كور حقشه زنيكه دلگوري.تو باغ به اون بزرگي.هميطور دلش از حلقش بيرون مي آد.سكينه مي گه باغ پراز درخته،سيب،هلو،گلابي،هرچي. من باغ چي مه؟اون باغ زيرش زندونه»
دختري از صندلي سوم به عقب برمي گردد.«ليلا فيلم جديد سينما انقلابو داري؟»
زن شانه ي ليلا را تكان مي دهد:«خانم شما دانشجويي؟حتمي دانشجويي كه خوشگلي والله.گف دانشجوا مي فهمن،اونا كه مي رن سي نما.من گفتم باغ نمي خوام.بدبختا دلشون خوش كردن تو باغن.گف باغو صاحاب مي شم.به من چه؟تو باغ دلم مي گيره.مي فهمي خانمم.باغ واسه چي مه؟بابام مي گف زن زندون مي خواد.»
از جلو اتوبوس مردي بلند مي گويد:«اي قربون زبونت،»
پسر به طرف زن برمي گردد:«ننه،ترو به خدا...»
زن با كف دست مي زند تخت سينه اش.«تو چته،آره زندون خوبه،نون،آب ،ميوه،مستراب،حموم...باغ چي مه،اونو برد باغ.من موندم سي خودم.اگه با علي اكبر رفته بودم حالا مثه سكينه همه چي داشتم.بيخود موندم با بابات.»
آب دماغ پسر رابا دست پاك مي كند.«حالام گور باباي علي اكبر،خانم خودمم،آقاي خودم،شوور خودم،باغ چي مه؟...»
پسر سر را روي ميله ي جلو صندلي مي گذاردوچشم هايش را مي بندد.زن با دست دختري را كه جلوش ايستاده تكان مي دهدتا زوجي را كه به ميله چسبيده اند ببيند.
«خانوم ببين اينا دانشجوان؟»
اتوبوس مي ايستد.«انقلابه»
پسزك گوني راباخود مي كشد.زن از پله ها پايين مي رود.كنار پياده رو،گوني را باز مي كند.از داخل گوني ،دسته هاي گل نرگس را بيرون مي آورد؛چندتايي را به پسرك مي دهد.بقيه را خودش بغل مي زندودرازدحام ادم ها وماشين ها گم مي شود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31068< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي